داوری حکیم

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان

منبع یا راوی: تألیف و گردآوری: محمدرضا آل ابراهیم، راوی حسن ترحمی ۶۳ ساله از استهبان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 73-77

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

از افسانه «داوری حکیم» روایت های بسیاری در دست داریم که تاکنون چند روایت از آن را در ضمن این کتاب آورده ایم. این روایت ها تحت شرایط خاص محلی دچار تغییراتی شده اند مثلاً در این روایت حکیم همراه برادران به راه می افتد تا به مزار پدر برود و در آن جا داوری کند. پیام قصه واضح است، وفاداری زن باعث شادی زندگی و سلامت و جوانی مرد می گردد و نیز عشق و علاقه به پدر ملاک به دست آوردن ارثیه ی اوست. از دیگر نکات مورد تاکید این قصه، وفاداری زن نسبت به شوهر و عشق فرزند به پدر است. این افسانه را از روی کتاب چاپ نشده ی آقای محمدرضا آل ابراهیم نقل می کنیم. کتابی به نام «فرهنگ مردم استهبان» که اثر ارزنده و قابل توجهی است و همت ناشری را برای چاپش می طلبد.

روزی بود روزگاری بود. پیرمردی که روزهای آخر عمرش را می گذرانید، سه پسرش را دور خودش جمع کرد و در حالی که در رختخواب دراز کشیده بود و پشت سر هم سرفه می کرد، گفت: «فرز ... زند.... ان من! وَ وَ... وصیتی دارم، می خواهم هر... هر .... چه.... چه مال و ام .... ام ... اموال دارررم، به... به... به یکی از شما سه... سه ... سه نفر ب .... ب .... بخشم.....» هنوز ادامه حرفش را نزده بود و پسرانش منتظر بودند تا ببینند پیرمرد اموالش را به کدام یک می بخشد، اما او مدت ها بود که چشم از جهان فرو بسته بود. پس از مرگ پدر بین فرزندان اختلاف افتاد. پسر بزرگ تر می گفت: «منظور پدر من بوده ام. زیرا از همه شما بزرگ ترم و مخارج خانه بر عهده من است.» دومی می گفت: «من برای پدر خیلی زحمت کشیده ام! همه اموالش به من تعلق دارد.» سومی گفت: «این درست نیست که هر کس مدعی اموال پدر شود، باید فکری کرد.» پس از چه کار بکنیم و چه کار نکنیم، تصمیم گرفتند که بروند پیش یک حکیم و از او کسب تکلیف کنند. حالا حکیم کجاست؟ در یک شهر دیگر. بار سفر بستند و رفتند و رفتند که به شهر حکیم برسند. در بین راه به یک آبادی رسیدند. کامله مردی را دیدند که مقداری هیزم جمع کرده بود و با یک بند می خواست آن را بلند کند، ولی نمی توانست. می رفت مقداری هیزم دیگر می آورد و روی آن می ریخت و سنگین تر میشد. هر چه تلاش می کرد که آن را بردارد، در توانش نبود. سرانجام بند را از زیر هیزم ها کشید و تا کرد و روی کول انداخت و بدون هیزم راهی شد. سه برادر که این قضیه را دیدند تعجب کردند و برایشان سؤال پیش آمد. گفتند: «پیش حکیم که رفتیم، حکایت این کامله مرد را هم می پرسیم.» جلوتر رفتند و وارد بازار شدند. یک مغازه قصابی دیدند که دو نوع گوشت آویزان کرده بود، گوشتی خوشرنگ و سالم و تازه در یک طرف و گوشتی رنگ پریده و بی طعم و بو در طرف دیگر، اما پرمشتری. در حالی که کسی از گوشت سالم نمی خرید. از این قضیه هم در شگفت شدند و تصمیم گرفتند که راز این مسأله را از حکیم بپرسند. از این آبادی گذشتند و گذشتند، تا به شهر مورد نظر رسیدند. سراغ حکیم را گرفتند و بدان جا رفتند. در زدند. مردی با مو و ریش سفید در را باز کرد. سه برادر حکایت خود را بازگو کردند. در همین حال زن خانه، دایماً غرولند می کرد و از مهمانان و شوهرش بدگویی می کرد. مرد ریش سفید گفت: «من حکیم نیستم و برادرم حکیم است.» آن گاه نشانی منزلش را داد. سه برادر به خانه حکیم رفتند در زدند. مردی با مو و ریش گندمی در را باز کرد و به آن ها تعارف کرد که به منزلش بروند. آن ها حکایت خود را بازگو کردند و ماجرا را توضیح دادند. مرد مو و ریش گندمی گفت: «من حکیم نیستم، برادرم حکیم است و نشانی منزلش را داد.» سه برادر به خانه حکیم رفتند، در زدند. مردی با مو و ریش سیاه در را باز کرد و آن ها را دعوت کرد و دستشان را گرفت و به داخل حیاط برد. زنش از داخل اتاق صدا زد که مهمانان به اتاق پذیرایی می آیند و یا در گرمای دلچسب آفتاب در حیاط می نشینند؟ مهمانان گفتند: «که ما در حیاط می نشینیم و زیر گرمای خورشید خستگی راه را در می کنیم.» زن گلیمی آورد و در گوشه حیاط پهن کرد و مهمانان را دعوت به نشستن کرد. زن به اتاق رفت و گفت: «مهمانان چه میل دارند؟ انگور، سیب و.... یا هندوانه؟» مهمانان گفتند: «هیچ!» مرد گفت: «زن! یکی از آن هندوانه های رسیده را بیاور!» زن هندوانه را برداشت و با انگشت به پوستش زد و گفت: «مرد این خوب است؟» مرد گفت: «نه! یکی دیگر بردار.» زن با چهار انگشت به پوست هندوانه زد و گفت: «مرد این خوب است؟» مرد گفت: «نه! یکی دیگر بردار!» زن با همه انگشتان و کف دست به پوست هندوانه زد. مرد که صدایش را شنید گفت: «زن! همین خوب است! بیاور!» و زن هندوانه و چاقو آورد و مرد برید و قاچ کرد و جلو مهمانان گذاشت و گفت: «فرمایش؟» سه برادر حکایت خود را واگو نمودند و آن چه که در بین راه اتفاق افتاده بود، بیان کردند. حکیم گفت: «دو نوع گوشتی که جلو قصابی دیدید، نمودار دو نوع زندگی و دو نوع اندیشه و نشانگر خوبی و بدی است. گوشت نامطبوع، زندگی زنان و مردان هرزه و فاسد است، ولی پرمشتری! اما گوشت سالم و سرزنده الگوی زنان و مردان نیکوکار و نیکو صفت است، اما کم مشتری!» سه برادر گفتند: «و اما حکایت مرد هیزم شکن؟» حکیم گفت: «هیزم ها نشان از اموال دنیاست. آدمی هر لحظه بر اموالش می افزاید و در پی افزایش ثروت خویش است. اما هر چه بیشتر بر آن بیفزاید، یک گام از بلند کردن آن به عقب برداشته می شود. کار به جایی می رسد که همه اموال را باید گذاشت و رفت و بند خالی نمودار پارچه ای است که همه به طور یکسان با خود به گور می برند.» سه برادر گفتند: «و اما حکایت خودمان چه تعبیری دارد؟» حکیم گفت: «باید خودم در محل حضور داشته باشم تا بتوانم به طور دقیق نظر بدهم.» سه برادر گفتند: «قبل از این که راه بیفتیم، پرسشی از شما داشتیم و آن این است که چرا شما حکیم شده اید، اما برادران دیگر که از شما مسن ترند حکیم نشده اند؟» حکیم گفت: «نه این طور نیست! سن و سال من از دو برادرم بیشتر است، ولی به واسطه زن خوبی که داشته ام، گذشت زمان کمتر توانسته بر من اثر بگذارد و گرد پیری بر سر و رویم بنشاند. برای نمونه می گویم، امروز که شما آمدید در منزل من، دست شما را کشیدم و به داخل بردم چون می دانستم که زنم بد اخلاقی نمی کند. ما اتاق پذیرایی نداریم ولی زنم برای حفظ آبروی شوهرش و احترام به مهمانان تعارفی می کند. فرش هم به جز همین گلیم کهنه چیز دیگری نداریم و از انگور و سیب و... خبری نیست. هندوانه هم همین یکی بیشتر نداشته ایم و آن را هم گذاشته ایم برای همچون روزی. از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان، دار و ندار ما همین است که می بینید. و اما برادرانم اگر چه مال و املاک فراوان دارند، ولی به واسطه زن بداخلاق، روزگار خوشی ندارند. شما را می برم تا از نزدیک شاهد خانه و زندگی و اتاق پذیرایی و فرش و قالی و دم و دستگاه باشید و به اخلاق زنشان هم توجه کنید.» حکیم آن ها را به خانه دو برادرش برد و صحت گفته های خود را معلوم کرد. پس از آن حکیم گفت: «حالا موقع رفتن است، باید هر چه زودتر به شهر شما برسیم تا ببینم تکلیف چیست؟» حکیم و سه برادر راه می افتند و می روند و می روند تا به شهرشان می رسند. حکیم می گوید: «مرا به سر گور پدرتان ببرید.» به آن جا که می رسند، حکیم می گوید: «بروید بیل و کلنگ و یک تراز و یک شمشیر بیاورید.» سه برادر می روند و آن چه را که حکیم خواسته بود، فراهم می کنند و بر می گردند. حکیم دستور می دهد که گور را بکنند و پدرشان را بیرون بیاورند. سه فرزند همین کار را می کنند و به گفته حکیم تن در می دهند و پدرشان را از گور در می آورند و روی زمین می خوابانند. حکیم شمشیر را از نیام بیرون می آورد و می گوید: «این شمشیر را به شما می دهم، تا پدرتان را شقه کنید و با سنگ و ترازو بکشیم. هر کدام از شما که به دو شقه مساوی تقسیم کردید، اموال پدر مال همان شخص است. حال پا پیش بگذارید و بیایید این شمشیر را از دست من بگیرید و به دستور من عمل کنید.» برادر اولی و دومی به جلو می جهند تا شمشیر را از دست حکیم بگیرند. برادر سومی در جای خود می ایستد و حیرت زده نگاه می کند. حکیم شمشیر را از آن ها می گیرد و در نیام جای می دهد و می گوید: «این حکم من است! تمام اموال و دارایی پدرتان متعلق به برادر سوم شما می باشد و منظور پدرتان، همین فرزند بوده است.»بالا رفتیم ماست بود، قصه ما راست بود. پایین آمدیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد